محمد جواد حیدرى کاشانى
امروزه همواره بحث از تغییر و تحول است. تحولى فراگیر که به زعم عدهاى، در ثابتترین معیارهاى بشرى رسوخ نموده است و بسان موریانهاى، پایههاى ثبات را در حیات انسان متزلزل مىسازد. در نظر معتقدان به این فرایند، هیچ یک از معارف بشرى در برابر این تغییرات، تاب مقاومت نخواهد داشت وحتى ارزشهاى مقدس و پایههاى مذهبى و علمى نیز دستخوش تطور و تغییرى عظیم خواهد شد. برداشتهایى اینچنین از تحولات جدید غرب و برخى علل دیگر موجب آن گشته که پارهاى از متفکران متجدد در نظریات خویش، همهى حقایق را تسلیم تمایلات و سبک و سلیقهى انسان این عصر نمایند و به کهنگى و فرسودگى حقایق مورد قبول بشر و اهم آن یعنى مذهب فتوا دهند.
این عده در طرز تفکر خویش، عموما به طبیعت و علوم طبیعى متوسل شده و بى هیچ دلیل درستى، با استناد به برخى اکتشافات جدید و سیر جبرى طبیعت، زمانه و تاریخ، ثبات و بقاى ارزشهاى انسانى را انکار مىنمایند; عجیب اینکه در طول قرنها روند طبیعت، در نظام قانونمندى جهان تغییر قابل ملاحظهاى رخ نداده و بسیارى از حقایق مورد قبول بشر، همان ثبات خویش را داراست; چنانکه بسیارى از قوانین وحقایق طبیعى نیز تغییر محسوسى ننمودهاند و اعتقاد به این سیر جبرى در فرض درستى آن مؤید نظر مخالف مدعاى آنان خواهد بود. انسان نیز در ارتباط خویش با متن واقعیت، دچار تغییرى بنیادین نگشته است; تولد و زندگى چند صباح او و عاقبتسیر او به ضعف و سستى و مرگ، با همهى تحولات ظاهرى محیط او و تصور او از جهان تغییر نمىپذیرد و وضع کلى او در عالم وجود میان دو بى انتها و آغاز و انجامى مجهول قرار گرفته و ثابت است.
این نظریات بىدلیل و رشد متورم گونهى ضعف، زمانى موجب آن گشته بود که بشر و خصوصا انسان غربى، تحت تاثیر توهم ذهنى خویش و غرور و سرمستى ناشى از آن، بنیاد عقاید خویش را به باد تند انتقاد و بدگویى، از بیخ برکند و به کلى اهیتحقیقى و معنوى خود را فراموش نماید; به یکباره به موجودى کاملا مادى و بسان حیوانات، درنده خو و طمع ورز بدل گردد; با خودخواهى و خودرایى بشر آن روز، هیچ چیز از دستش در امان نبود و دیگرانى که فروغ انسانیت، هنوز در وجودشان جانى داشت، تاوان این خودرایى انسان مادى غرب را مىپرداختند; طبیعت و محیط زندگى نیز رمق خویش را از دست داد و آرامش و سکون از بین رفت. انسان لایبالى این عصر، خود به دستخویش، پایههاى آسایش خویش را خراب کرد و آثار پیشینیان را که طىسالها رنج و تجربه، به دست آمده بود، با بىاعتنایى خود، محو و نابود نمود.
در چنین محیطى که همه چیز در برابر فطرت انسان، صف آرایى کرده بود، ناگهان صداى نجات خواهى انسان این عصر بلند شد و فطرت خفتهى بشر، بار دیگر قدرت خویش را نشان داد و خواستار تعدیل نظامهاى فکرى و اجتماعى حاکم بر محیط خویش شد; چرا که این جو حاکم، با گرایش شدید مادى خویش، راه را بر خواستههاى اصیل انسانى سد کرده بود و در ارضاى تمایلات فطرى انسان، به یک بعد (1) بسنده مىکرد. چنین انقلاب روحى با بازنگرى مبادى فکرى مادیگرى و بازگشتبه سوى عقاید گذشته همراه شد و انسان قرن بیستم دریافت که حرکتى خطرناک را آغاز نموده است، لذا این قرن را باید قرن زنده شدن دوبارهى معنویات دانست!
عالم اسلام نیز همچون مجموعههاى فرهنگى دیگر از آسیب سیر مذهب زدایى در غرب در امان نماند و از سالها پیش، مبانى اصیل اسلامى به وسیلهى پارهاى از دانشوران، دچار چالشى عمیق گشت. این روند، گاه با تحریف معنوى عقاید و احکام اسلامى همراه بود و گاه نیز سیرى کاملا متضاد با مذهب داشت. آثار سوء این تاثیر پذیرى، در حالى که غرب به فکر بازسازى اعتقادات مذهبى خویش است، هنوز نیز ادامه دارد. گویا بانیان این تقلید، هنوز به ام العقاید خویش یعنى غرب، نظرى نیفکندهاند تا ببینند، انسان غربى چگونه در پى یافتن ریشههاى خویش مىکوشد که از میان امواج خروشان ضد فطرى بشر خارج گردد و به چه سان، روز به روز اهمیت فوقالعادهى دین در حیات انسان، بر متفکران عالم غرب آشکارتر مىگردد.
به هر روى، تحولات فکرى در غرب، چنان تاثیرى بر مجموعههاى اسلامى نهاده است که همگان را از متفکران طرفدار دین تا دانشوران ضد مذهب به تفکر و پژوهش واداشته است. در میان روشنفکران مسلمان به معناى اصطلاحى نه حقیقى سه جریان عمده، تحت تاثیر فرهنگ و تمدن غرب وجود داشته است که همواره سبب سازمناظرات متفکران مىگردد. این سه جریان عبارتند از:
1. مارکسیسم، که تحت تاثیر آموزههاى مارکس و برخى دیگر، در میان بسیارى از جامع، براى رهایى از وضع نامطلوب گسترش یافته که البته با اثبات تاریخى عدم کارایى آن، جاذبه خود را از دست داده است.
2. لیبرالیسم و پوزیتویسم (2) ، این دو جریان همسو، در ابتدا بیشتر در ابعاد سیاسى واجتماعى و دینى آن تبلیغ مىگردید و هم اکنون علاوه بر جنبههاى فوق برخى از ابعاد فلسفى و فرهنگى آن گسترش یافته است.
3. اگزیستانسیالیسم، که تحت تاثیر تفکر فیلسوف مشهور آلمانى، «مارتین هیدگر» شکل گرفته و اکنون در پارهاى از اندیشهها رسوخ نموده است.
ویژگى مشترک دو جریان اخیر لیبرالیسم، پوزیتویسیم و اگزیستانسیالیسم اعتقاد به تعارض میان عقل و وحى و مخالفتبا ابعاد عقلانى و استدلالى مکتب اسلام است که بنیاد اعتقادى اسلام را از دو سو مورد تهاجم قرار مىدهد. طرفداران پوزیتویسم، توجه به عالم «حس» و ماده را بنیاد تفکر و تفسیر جهان هستى و دین اسلام قرار مىدهند و ابعاد غیر مادى اسلام را تا به سر حد مسائل طبیعى وحسى تنزل مىدهند. گروه معتقد به تفکر اگزیستانسیالیستى با بینشى نامتعادل کلیهى ابعاد مادى، حسى و علمى تفکر و تمدن اسلامى را به فراموشى مىسپارند و به نوعى عرفان فاقد سلوک و عمل و کاملا نظرى و متناقض و توهم انگیز مبادرت مىورزند لذا در عرصهى عمل و در مواجهه با مسایلى همچون توسعه و صنعت دچار تشتت و درماندگى مىشود. برخى از رروشنفکران معتقد به فلسفههاى تحلیلى و پوزیتویستى با طرح «فلسفهى دین» و «کلام جدید» که البته در جاى خود شایستهى بحث و بررسى استسعى در تحمیل فرهنگ مسیحى درآمیخته با تفکرات مادى، بر جهان اسلام دارند و تلاش بسیار مىکنند تا اثبات نمایند که اسلام همانند مسیحیت در عصر جدید به تصحیح و تکمیل نقایص، نیاز دارد. پارهاى دیگر از این مرحله نیز تجاوز کرده و ادعا مىکنند که اساسا حقیقت ادیان را حتى پیامبران نیز جداى از محدودیت فکرى بشرى خویش درنیافتهاند، چه رسد به انسانهاى عادى. از این رو حقیقت دین را غیر قابل شناخت واقعى و دسترسى مىدانند. این گروه با سرایت دادن اندیشهى «نسبیت» به دایرهى فهم دین اسلام، مسالهى اعتقاد به اسلام را امرى کاملا نسبى و در نتیجه شخصى اعلام مىکنند و قایل به جدایى دین و سیاست مىشوند.
در حقیقت، فلسفههاى موجود در جهان غرب، آنچنان متشتت و پراکنده است که شاید نتوان حد جامع قاطعى از آن ارایه کرد. این تشتت و پراکندگى و تاثیر آن بر جوامع غیر غربى موجب گشته است که نتوان، تمام گرایشهاى موجود در جهان اسلام را محدود به چند فلسفهى خاصغربى و غیر غربى نمود و گاه نیز در پارههاى از اندیشهها، مجموعهاى از نظریات فلسفههاى متفاوت غربى گرد آمده است که احصا و ریشهیابى هر یک از آنها مجالى طولانى و کوششى نامحدود مىطلبد. آنچه امروزه براى جوامع اسلامى جهت دفع جریانات روشنفکرى لازم به نظر مىرسد، بررسى سیر تاریخى و علل شکلگیرى تفکرات کنونى غرب است; چرا که با چنین ریشهیابى مىتوان مرز قاطعى میان اندیشههاى غربى و تفکرات فراگیر اسلام قایل شد، ور اه را بر هر گونه التقاط سد کرد. تحلیلى تاریخى در این باره، راهگشاى خوبى براى هر گونه تلاش فکرى در این زمینه خواهد بود. از آنجا که در تاثیر فکرى جهان غرب بر عالم اسلام، بیشتر مسایل دینى و مذهبى مد نظر بوده است، در بررسى تاریخى شکلگیرى و تحولات فکرى غرب، بیشتر، روند تغییرات دینپژوهى را مورد توجه قرار مىدهیم.
تاریخ تحولات فکرى و دینپژوهى در غرب
با پذیرش آیین مسیحیت از سوى امپراتورى روم و قدرت یافتن کلیسا دورهى هزار سالهاى آغاز گشت که خصوصیتبارز آن، ایجاد فضاى فکرى یک سویهى مسیحى بود. زیرا، با معرفى عقاید مسیحیتبه عنوان آراى رسمى و پذیرفته شده، باب نظریه پردازى و تعاطى و تبادل افکار بر روى دانشوران بسته شد. یکى از پیامدهاى همین رخداد تاریخى، تعطیل شدن مدارس و دانشگاههاى یونان واسکندریه به وسیلهى امپراتور روم به سال (529م) و پراکنده شدن ارباب علوم و خواهندگان دانش از این دو مرکز علمى بود. این واقعه در عدم شباهت افکار فلسفى با عقاید مسیحى در آغاز ریشه داشت.
از سوى دیگر با تلاشهاى فراوان اندیشمندان در دو حوزهى فکرى یونان و اسکندریه، بسیارى از آراى علمى و دین پژوهى یونان، در اذهان بسیارى جا گرفته بود. این جو فکرى حاکم و تلاقى سه فرهنگ مسیحى، یهودى و یونانى رهیافت نوینى را در دین پژوهى تطبیقى پایهریزى نمود; فلاسفهاى همچون اگوستین و آکویناس در مهد مسیحیت، عقاید آن آیین را در قالب فلسفى یونانى به اذهان فلسفه پسند آن دوران خوراندند و بدین وسیله گام مهمى در پیشبرد سیر دین پژوهى در غرب برداشتند.
ویژگى این نظام دین پژوهى (3) آن بود که افکار فلسفى و علمى یونان به ابزارى براى اثبات حقانیت آیین مسیحیت و عقاید و احکام آن بدل شد. هر آنچه توانایى تبیین و توجیه چرایى عقاید مسیحى را داشت مقبول واقع شد و آنچه از چنین ویژگى برخوردار نبود طرد و نفى گردید. (4) افزون بر افکار فلسفى، رفته رفته کلیهى آراى علمى یونان به شکل پشتوانهى عظیمى براى تبلیغ مسیحیت درآمد و با اصول و ریشهى مسیحىگرى پیوند خورد به طورى که این آرا به عنوان عقاید مذهبى تلقى گشته، مخالفان آن به شدت مورد آزار کلیسا قرار مىگرفتند. (5)
به طور کلى در قرون وسطى، الهیات از دو عامل نقل و عقل بهره مىجست و این دو در راستاى استحکام پایههاى مسیحیت در هم آمیخته شده بود. اما در این میان عقل در درجهى دوم اهمیت قرار داشت و داراى ارزش تبعى بود و در حقیقتبه عنوان وسیلهى توجیه نقل تلقى مىگردید. لذاست که هرگاه عقیدهاى مذهبى با توجیهات عقلى قابل تبیین نبود با استدلال به عدم توانایى عقل در درک نقل، آن راى و عقیده پذیرفته و توجیه مىشد.
قرن چهاردهم میلادى، سرآغاز رخدادهایى است که از دو سو، دین پژوهى را در غرب متحول مىساخت. این جریانهاى پیوسته از طرفى بنیاد فلسفه یونانى را که با فهم دین در هم آمیخته بود، متزلزل مىنمود و از سوى دیگر، پیشرفت علوم تجربى، آراى علمى یونان را که توجیهى براى عقاید مسیحیت محسوب مىشد، ابطال مىکرد. در انگلستان و فرانسه گرایش به اصالت تسمیه (6) و دورى از عقل گرایى، فلسفهى متافیزیکى را متزلزل و پایههاى آن را نابود مىساخت. در فرانسه نیز طبیعیات ارسطو مورد مناقشه واقع شد وکمکم، آراء علمى درآمیخته با فهم نصوص دینى، یقینى بودن خود را از دست داد. زمزمهى ناسازگارى فلسفه با عقاید مسیحیت (عقل و دین) و اختلافات میان ارباب کلیسا و نیز اختلاف آنها با فرمانروایان بىتفاوتى مردم را نسبتبه عقاید مذهبى برانگیخت و گرایش به سوى زندگى مادى و صرف نظر کردن از مسایل ماوراى طبیعى والهى را پدید آورد. از پیامدهاى دیگر وقایع فوق، طرز تلقى جدیدى از فهم دین و در نتیجه پیدایش مذهب پروتستان، و نظریهى ناسازگارى دین وسیاست است.
سرانجام در اواسط قرن پانزدهم، با سقوط امپراتورى بیزانس زمینهى یک تحول فکرى فراگیر و همه جانبه در اروپا پدید آمد و دستگاه پاپ از هر سو، مورد هجوم فکرى و علمى واقع شد.
گرایش عمومى به علوم تجربى، در قرن شانزدهم سبب ساز کشفیات جدید همچون کشفیات کپلر، کپرنیک و گالیله گردید. این اکتشافات، فلکیات بطلمیوس، طبیعیات ارسطو را که با فهم عقاید مسیحیت درآمیخته بود از دایرهى حقایق به در برد و آنها را به صورت عقایدى خرافى، معرفى نمود. همین تغییر و تحول در نحوهى نگرش به طبیعت، زمین را به کرهى کوچکى در کنار کهکشانها تبدیل نمود، در نتیجه عامل توجیه اشرفیت انسان از بین رفت. لذا آیات کتاب آسمانى در شرافت وافضلیت انسان که سالها با همین آراى خرافى تبیین مىگشت مورد تردید واقع شد. این تحولات فکرى باعث گردید روش عقلى در میان روشهاى فهم دین مطرود شود چرا که عموم دانشمندان، اشتباهات و درک نادرستحقایق را متوجه عقل و استدلالات عقلى مىدانستند.
پیشرفت علوم تجربى در زمانى به وقوع مىپیوست که تعصب و مقاومت روحانیان مسیحى در برابر این کشفیات و تضاد ظاهرى عقاید مذهبى با علوم، بدبینى مردم را نسبتبه ارباب کلیسا و دین و مذهب و وسایل توجیه آن برانگیخته مىنمود و در پى نابودى تنها فلسفهى رایج آن عصر (اسکولاستیک) اذهان عموم، با یک خلا فکرى و عقیدتى روبهرو گردید.
این خلا فکرى و ابطال پذیرى عقاید مسیحیت و مسایل علمى قدیم که سالها در ذهن مردم امورى یقینى و درست تلقى مىشدند باعث ایجاد حس بدبینى نسبتبه تمام یقینیات و در نتیجه بروز شک گرایى گردید. از این رو، پارهاى از دانشمندان در این دوره صراحتا یقینى بودن کشفیات تازهى علمى را نیز مورد تردید قرار دادند.
در قرن هفدهم میلادى فعالیتهاى مختلفى براى ترمیم ویرانىهاى فکرى رنسانس و از جمله براى مبارزه با شک گرایى و اثرهاى سوء آن بر دین و عقل انجام گرفت. کلیسائیان غالبا در صدد برآمدند که وابستگى مسیحیت را به عقل و علم برند و عقاید مذهبى را از راه دل وایمان تقویت کنند ولى فلاسفه و دانشمندان کوشیدند تا پایهى محکم و تزلزل ناپذیرى براى دانش و ارزش بجویند، به گونهاى که نوسانات فکرى و طوفانهاى اجتماعى نتوانند بنیاد آن را نابود سازد.
در این دوران برخى از دانشمندان نیز براى سامان دهى به وضعیت فکرى موجود مبارزه با شک گرایى و پر نمودن خلا فکرى، بار دیگر به دامان عقل پناه بردند و از راه استدلالات عقلى وجود حقایق را در عالم خارج اثبات نمودند. این رویکرد، نقطهى عطف دوبارهاى در جهت احیاى روش عقلانى در حیطهى معرفتهاى مقبول، بود در حالى که غرب در فهم حقایق دینى، مسیرى ضد عقلى را مىپیمود. این افکار و آراى در آن عصر تزلزل فکرى مایهى آرامش خاطر بسیارى از دانش پژوهان و دینداران گردید. دین پژوهان دیگرى نیز در تحکیم مبانى این نهضت فکرى کوشیدند، ولى به هر حال، این کوششها نتوانست روش عقلى را همچون گذشته در میان روشهاى علوم رواج دهد و از سوى دیگر توجه عموم دانشوران به علوم تجربى منعطف شده بود و همین عامل باعث کندى رشد روش عقلى مىگردید.
در حالى که روش تعقلى در قارهى اروپا تجدید حیات مىکرد و عقل، رفته رفته مقام و منزلتخود را در معرفتحقایق دینى باز مىیافت، همزمان گرایش دیگرى رشد مىیافت که مبتنى بر اصالتحسوتجربه در فهم حقایق و واقعیات بود (7) آغاز این گرایش به اواخر قرون وسطى باز مىگشت که قایلان به اصالت تسمیه (8) ، با سخنان خویش اصالت عقل را مورد مناقشه و تردید قرار مىدادند. دورهى اوج این جریان از اواخر قرن هفدهم تا حدود یک قرن بعد، ادامه داشت.
در این دوران خلا فکرى موجود، زمینههاى شک گرایى و عدم رشد کافى تعقل گرایى از یک سو، و پیشرفت چشمگیر علوم تجربى از سوى دیگر، باعث گردید تجربه و آزمایش جایگزین استدلالات عقلى گردد. این شیوهى معرفت و شناخت در دایرهى فهم دین نیز سرایت نمود و آن را به روشى نو در فهم حقایق دینى بدل نمود. از سوى دانشمندان، انتقادات بسیارى متوجه عقل و روش تعقلى گردید، در نتیجه حس و تجربه سرچشمهى همهى شناختها تلقى گردید.
در قرن نوزدهم نیز در اثر بروز تحولات فکرى و سیاسى در جهان غرب که اغلب ریشه در تحولات قرون هفده و هیجده داشت تغییرات بسیارى در زیر ساختهاى فکرى رخ داد تحولاتى نظیر انتشار نظریهى داروین، گسترش فتوحات استعمارى اروپاییان، پیشرفتهاى مردم شناسى و باستانشناسى و زبان شناسى و پیدایش نظریات جدید در باب منشا دین، هر یک به طریقى در روند فکرى غرب تاثیر فوق العادهاى داشت و هر یک دیدگاهى خاص را نسبتبه مسایل دینى و مذهبى به وجود مىآورد. گسترش فتوحات استعمارى غربیان در این قرن باعث آشنایى بیشتر با زبانها و ادیان شرقى و آفریقایى گردید و به منظور یادگیرى این فرهنگها، برنامهى گستردهاى در دانشگاههاى غرب به اجرا درآمد. انسان غربى با شیوههاى گوناگون رفتار و اندیشه مواجه شد. غربیان با مطالعهى تطبیقى و شناخت مشترک ادیان و بسیارى از موارد مشترک ادیان، «دین شناسى تطبیقى» را پایهریزى کردند.
انتشار نظریهى تکامل داروین، یکى دیگر از تحولاتى بود که تاثیر مهمى بر طرز تلقى دانشمندان غربى از مذهب برجاى گذاشت. این نظریه مستقیما با برخى از باورهاى دینى در ستیز بود. پارهاى دیگر از مسایل دینى همچون رابطهى خداوند با طبیعت وخلقت انسان، ثبات و جاودانگى دین و اخلاق در اثر ظهور این نظریه و تکامل آن توسط دانشمندان دیگر مورد تردید قرار گرفت.
پیشرفتهاى مردم شناسى، باستان شناسى و زبان شناسى نیز تاثیر خود را در مسایل مربوط به دین نظیر فطرى بودن توحید وخداپرستى و اصالت و اعتبار تاریخى پارهاى از متون مقدس دینى، برجاى گذارد. پیدایش نظریات جدید در باب منشا دین نیز، دین پژوهى را از سوى دیگر در جریانى خاصقرار مىداد.
به هر تقدیر، مجموعهى این عوامل، سبب شد تا پس از آن اندیشمندان و دین شناسان غربى با رهیافتى نقادانه و تحلیلى و دیدگاهى فارغ البال و بیرونى، به بررسى پدیدهى دین بپردازند و به جاى دقت در خصوصیات ویژهى هر دین، دین را با صرف نظر از تنوعات و تشخصاتش مورد پژوهش قرار دهند که البته علاوه بر برخى پیامدهاى نامطلوب، داراى پارهاى رهاوردهاى نیک نیز هست.
ریشه اساسى فرهنگ و فلسفهى جدید غرب
پس از بررسىهاى تاریخى فوق، روشن است که عامل اساسى سیر دین زدایى در غرب، برخى نواقص موجود در فهم مسایل دینى و گرایش مادى دانشمندان غربى است و هیچ عامل حقیقى که توجیهى منطقى و مستدل را براى این روند در غرب به دست دهد، در میان نیست.
فلسفهاى که هم اکنون فرهنگ غرب مبتنى بر آن است، ریشهى مادى گرایى دارد. حقیقت آن است که گرایش مادى کشورهاى غربى، به طور کلى موجب گشته است، عامل معنوى پیوند دهندهى افکار در آن جامعه از هم پاشیده شود و افکار بسیار متفاوتى به منصهى ظهور رسند که وجه مشترک آنها، مذهب زدایى و مخالفتبا معنویات است. این هوسرانى و سوء تفاهمات موجود در درک تعالیم غربى، نشات گرفته از عدم تحقیق و تفحصى جامع در جمیع معارف بشرى از جمله دین اسلام مىباشد. لذا بدون هیچگونه نقد و ارزیابى همان حرفها در این جوامع تکرار گردید و اثرهاى زیانبار فراوانى بر جاى گذارد.
5. اسباب نفوذ تفکرات جهان غرب در عالم اسلام
1. اسباب داخلى
الف. نارضایتى از وضعیت موجود
حکام ظالم جوامع اسلامى در طول قرنها، زمینههاى نارضایتى عمومى از وضعیت موجود و گرایش به تغییر و تحول را فراهم آورده که همواره موجب پذیرش نظریات نوین و از جمله تفکرات جدید غربى از سوى جوامع اسلامى گشته است.
ب. ضعف تبلیغ
دامنه کوچک تبلیغ تعالیم اسلامى در قرون اخیر، موجب قطع رابطه اسلام و جوامع اسلامى گشته است. همین عامل باعث نوعى بى هویتى و در نتیجه آسیبپذیرى در مقابل هرگونه اندیشهاى گشته است.
ج. عدم توجه به وضعیت نوین جهان
در جهان کنونى، توجه به مسائل و مشکلات نوین از ارکان شیوع یک نظریه یا مجموعهاى از تعالیم و نظریات به شمار مىرود. در حالى که عدم توجه کافى بدین مساله از سوى متفکران حامى اسلام موجب دورى اذهان از تعالیم و آموزههاى اسلامى مىگردد راه را براى نفوذ هر نوع تفکر حل کنندهى مشکلات عملى به هر طریق ممکن باز مىکند.
2. اسباب خارجى
الف. مسیر مذهب زدایى در غرب و نفوذ آن در دیگر جوامع.
ب. گسترش فتوحات استعمارى غرب.
ج. گسترش قدرت صنعتى و تجارى غرب.
د. در دست داشتن ابزارهاى تبلیغى پیشرفته و گسترده در جهان غرب.
در موارد فوق، مهمترین عوامل نفوذ اندیشههاى غربى ذکر شد که البته عوامل دیگر نیز در این حیطه وجود دارد که تشخیص آنها، محتاج تدقیق و مجال بیشترى است.
مرورى بر شبهات ناشى از تفکر غرب
در روند تاثیرپذیرى جهان اسلام از اندیشههاى جهان غرب، شبهات بسیارى بر رخسار تعالیم وحقایق مذهبى (واسلامى) عارض شد که بسیارى از خودباختگان ناآگاه نیز آنها را پذیرفتند و به تبیین و ترویج آن پرداختند. در زیر به مهمترین این شبهات اشاره مىکنیم:
1. پوزیتویسم
یکى از علل پیدایش این نظریه، اختلافات موجود در آراى فلسفى و عقلى بود که سبب گردیده پارهاى از دانشمندان تجربهگرا، یقینى بودن روشهاى فلسفى و عقلى را زیر سؤال برده، معیار درستى هر گزاره را مشاهده و آزمایش حسى آن قرار دهند. افرادى نظیر راجر بیکن (1214-1294)، فرانسیس بیکن (1561-1626)، جان لاک (1632-1704) از بنیانگذاران پوزیتویسم به شمار مىروند.
نتیجهى معرفتى چنین نظریهاى، عدم اعتنا به مقولاتى همچون خدا، روح، وحى و آخرت است چرا که اینها، هیچیک به وسیلهى آزمون حسى قابل دریافت و تجربه نخواهند بود، لذا یک دانشمند پوزیتویست، هیچ چارهاى بجز سکوت در برابر آموزههاى دینى ندارد.
این نظریه امروزه، در میان بسیارى از متصدیان علوم تجربى در دانشگاههاى اسلامى، به صورت حملهى فکرى و روانى به آراى فلسفى، خود را ظاهر نموده است و پارهاى از ارباب علوم دینى نیز پى در پى با متهم نمودن دانشگاهیان به الحاد و عدم درک صحیح اسلام به زیاد شدن فاصلهى حوزه و دانشگاه، دامن مىزنند. در حقیقت پوزیتویسم نباید به عنوان تنها راه، آموزش و بهرهگیرى علوم تجربى پنداشته شود، چرا که در حس و تجربه نیز همانند عقل و حتى بیشتر از آن خطا رخ مىدهد. لذا عقل و حس نباید دو رقیب و ضد یکدیگر به شمار آیند، بلکه این دو مىتوانند در خدمت معرفت دینى و معاضد هم باشند.
2. شبههى بى اعتبارى منطق ارسطویى
این شبهه، نمودى دیگر از پوزیتویسم است. توضیح اینکه، کلیسا در برخورد با معارف غیر مسیحى، دو نوع موضع نامعقول داشت: ابتدا در برخورد با معارفى نظیر منطق و فلسفهى یونانى، جنبهى تفریط را در پیش گرفت و تمامى آن را نفى نمود. اما بعدها در اثر فشار ناشى از فرهنگ یونانى، به ناچار تسلیم گردید و در این راه دچار افراط گردید. چرا که با مرور زمان، تمامى علوم یونانى را پذیرفت تا به جایى که حمله به هر یک از این علوم (اعم از طب، فلسفه، منطق و هیات یونانى) حمله به عقاید مسیحى، تلقى مىشد. در چنین شرایطى، کلیسا، عقاید خرافى و مباحثبى ارزش کلامى خویش را با علوم یونانى تبیین مىنمود و به همین خاطر، این علوم از ارکان مسیحیتبه شمار مىرفت.
رنسانس که تحول فکرى مردم غرب را در پى داشت، باعثشد که عدهى زیادى براى فرار از پذیرش عقاید خرافى مسیحیت و نیز معرفى واقعى راههاى معرفتى دیگر، منطق ارسطویى را بىاعتبار شمرده، گاه و بیگاه به آن متعرض شوند. به عنوان مثال از فرانسیس بیکن، نقل شده است که «منطق ارسطو، چیزى جز خیالبافى نیست» . (9)
همین عقیده نیز گاه در بین دانشمندان مسلمان، بدون هیچ ریشهیابى دقیق پذیرفته مىشود، غافل از آن که اگر در راه مخالفتبا منطق ارسطویى دچار افراطى شویم، در همان دامى گرفتار خواهیم شد که افراطگران کلیسایى در پذیرش آن، گرفتار شدند. چرا که بىاعتبار کردن منطق ارسطو، یعنى بى اعتبار دانستن مفاهیمى عالى که دست پرگهر عقل انسان بدان دست مىیابد.
3. شبههى بىاعتبارى فلسفه
توهم بى اعتبارى فلسفه و دستاوردهاى آن نیز در عصر رنسانس، پدید آمد. یکى از اسباب اصلى این توهم، اختلاف شدید آراى فلاسفه در مسایل واحد است که هر کس را در ابتدا، دچار حیرت مىنماید و این توهم را پدید مىآورد که شاید فلسفه و روشهاى آن عقیم و بىاعتبار باشند.
فرانسیس بیکن در مهمترین اثر خود «پیشرفت دانش» چنین مىنویسد:
«همین که مردم ببینند، عقاید مختلفى، دربارهى حقیقت وجود دارد، به زودى مستعد تحقیر آن مىکردند و چنین مىپندارند که اشخاصى که دربارهى آن متفق نیستند، همه در اشتباهند» . (10) ولتر از کسانى است که فلسفهى اولى را بى حاصل و خیالبافى مىانگاشت:
«در این علم، هرچه حقیقت است، آن است که همه مىدانند و باقى، موهومات است و همه هیچگاه به درستى معلوم نخواهند شد... اهل نظر جز لفاظى و سخنرانى هنرى ندارند» . (11)
نکتهى جالب اینکه اساسا فلسفهى غرب، محصول فکر همین مخالفان فلسفه است. حملهى به فلسفه تنها به کلیت آن محدود نبود و شامل جزئیات آن هم نظیر علت غایى، قوه و فعل و خود علیت مىشد، در حقیقت، قالب فلسفى تفسیر جهان، دیگر مقبولیت نداشت، به ناچار دانشمندان جدید، در صدد ارائهى چارچوب جدیدى براى تفسیر هستى برآمدند; که به تدریجبه فلسفهى علمى مشهور شد.
4. شبههى بى اعتبارى براهین اثبات وجود خدا
حمله به منطق ارسطویى و معرفت فلسفى، مقدمهاى براى حمله به براهین اثبات وجود خدا بود. کانت از جمله کسانى بود که علاوه بر اعتقاد به بىارزشى فلسفهى نظرى، براهین اثبات وجود خدا را بىاعتبار مىدانست:
«خدایى که ارباب دیانت و حکماى الهى در نظر دارند و دل ما هم به او گواهى مىدهد، اما آنها مىخواهند وجود او را به دلیل عقل ثابت کنند و در این امر به خطا مىروند، زیرا که راه یقین به وجود چنین مبدا، استدلال عقلى نیست; چنان که براهینى که مىآورند، هیچ کدام قاطع و وافى نمىشود» . (12) نکتهى مهمى که در این هجوم به چشم مىخورد، این است که اغلب این منتقدان، خود از فلاسفهى الهى محسوب مىشوند و روشن است که مقصودشان، بى اعتبار کردن عقاید دینى نیست، اما به هر حال، بازتاب این حمله، به ویژه در میان عوام و حتى تحصیل کردگان سطحى نگر، ضعف اعتقادات و باورهاى دینى بوده و هست.
5. شبههى خودبسندگى ماده
یکى از شبهاتى که در حیطهى فکرى غرب مطرح گردید و ماتریالیسم دیالکتیک، بیشترین سوء استفاده را از آن نمود، شبههى خودبسندگى ماده است:
بعد از آنکه علم جدید در قرن هفدهم بنیاد شد و در قرون بعد، گسترش پیدا کرد، این سؤال مطرح شد که اگر مىتوان ساز و کار طبیعت را با استفاده از اکتشافات علمى فهمید و پیشبینى نمود، و اگر مىتوان طبیعت را از راه علم شناخت، دیگر چه نیازى به فرض وجود خدا در طبیعت است؟ چرا چنین فرض نکنیم که طبیعت مانند دستگاهى است که به اقتضاى قوانین علمى، کار مىکند و خود در درون خود، ماشینى کامل است که نیازهاى خود را برآورده مىکند؟ باربور نیز، شبههى خودبسندگى ماده را چنین توصیف مىکند:
«نوشتهاى از لاپلاس به عنوان نمونهاى از برداشت جبرانگارانه و واگشت گرایانه از طبیعت مطرح شد، که آن را دستگاهى خودبسنده مىدانست که کلیهى حوادث آیندهاش هم، به نحو لا یتغیرى، طبق قوانین «مادهى متحرک» تعیین شده است» . (13)
6. شبههى معنىدارى
قوىترین شبههاى که در عصر روشنگرى پدید آمد، شبههى معنىدارى است. علت این که این شبهه، قوىترین شبهه پنداشته مىشود، این است که تا قبل از طرح آن، اندیشمندان مىتوانستند، دربارهى وجود یا عدم وجود خدا، بحث کنند و در نهایتبه نتیجهاى خاص برسند. اما با ظهور این شبهه هر گونه معنا و مفهوم واقعى از گزارههاى دینى نفى گردید و کلیهى گزارههاى مذهبى و از جمله اثبات وجود خدا این قابلیت را از دست داد که مورد بحث قرار گیرد. (14)
این شبهات و شبهاتى مانند آن، سبب شد که تفکر جدید غرب، بر جهان اسلام، تاثیر گذارد و بحرانى فرهنگى در باورها و ارزشهاى کسانى که با معارف اسلامى به صورت بنیادى و دقیق آشنا نبودند، ایجاد نماید، البته در غرب نیز، بحران معنویت و بازگشت مجدد به مذهب، حکایتى شیرین و خواندنى دارد. (15)
پىنوشتها:
1. ر.ک: مارى کلدلوتران، مجله مسجد، سال سوم شماره 17، مثالهى «بحران معنویت در جهان غرب و بازگشت جهان به مذهب» ، ترجمه بهجتیزدخواستى.
2. ر.ک: ایان باربور، «علم و دین» ترجمهى بهاء الدین خرمشاهى، ص 152-278; نیز: دکتر شمسالدین ادیب سلطانى، رساله دین; محمد على فروغى، سیر حکمت در اروپا، ص 115 به بعد و همین کتاب فصل یازدهم و دوازدهم.
3. فلسفهاى که در این نظام، رواج یافت، فلسفه اسکولاستیک (مدرسى) نام دارد که به علت نفوذ و نظارت کلیسا بر مدارس، سالها در مراکز علمى تدریس مىشد.
4. به همین جهت در ابتدا، افکار افلاطون که با اصول مسیحیت مطابق بود، مورد اقبال قرار گرفت و آراى ارسطویى که چندان سازگارى با مسیحىگرى نداشت، منکوب گردید. اما بعدها در اثر نفوذ اسلام در اروپا و ترجمهى آثار فلاسفهى اسلامى، غربیان با افکار ارسطو آشنا شدند و آن را پذیرفتند تا آنکه کلیسا نیز در برابر این موج فکرى تاب نیاورد و این افکار را پذیرفت.
5. از جملهى آراى علمى که براى توجیه عقاید مسیحیتبه کار مىرفت; کیهان شناسى بطلمیوس بود که زمین را مرکز عالم معرفى مىنمود و گردش تمام ستارگان و سیارات را به دور آن مىدانست که این راى، مایهى اشرف بودن انسان تلقى مىگردید، که اشرفیت انسان بر دیگر موجودات از عقاید مسیحیتبود.
6. نومنیالیسم، انکار وجود کلیات وقایل شدن به وجود اسماى صادق بر کثیرین.
7. آمپریسم.
8. نومینالیسم.
9. محمد على فروغى، سیر حکمت در اروپا: 1/141.
10. ویل دورانت، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب، ص 110.
11. محمد على فروغى، سیر حکمت در اروپا: 2/191.
12. پیشین، ص 262 به بعد.
13. ایان باربور، علم و دین، ص 96.
http://www.hawzah.net/Per/Magazine/KI/037/ki03712.asp
14. ر.ک: فصل پنجم: همان، تحقیق پذیرى و زبان دین.
15. ر.ک. مارى کلد لوتران، همان.
استادیار گروه فقه و مبانی حقوق اسلامی دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه قم و فارغ التحصیل از دانشگاه تهران در همین رشته و استاد حوزه علمیه قم
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 21277
کل یاداشته ها : 19